وقتی گفت:«ای مردم، از زیر دیکتاتوری چکمه میآید بیرون، میروید زیر دیکتاتوری نعلین»، ما حرفش را سبک سنگین کردیم دیدیم انصافاً نعلین از چکمه سبکتر است، غافل از اینکه چکمه را بیست و هشت مردادی باشد، حکومت نظامیای باشد، کودتائی باشد، میزنند، اما نعلین را سالی سیصد و شصت و پنج روز (و در سالهای کبیسه سیصد و شصت و شش روز) میزنند.
دولت خوش درخشیده، تازه ۳۷ روز هم زیادش بود چرا که بختیار اصلاً آدم آن روزها نبود.
بختیار هوشمندانه و مبتکرانه گفت که «برای پیشوا در قم یک واتیکان درست میکنیم.» این خیلی حرف بود. افسوس که پذیرفته نشد. گویا اطرافیان «حاج آقا» (هنوز به ایشان امام نمیگفتند) بیخ گوش حضرتش گفتند که «ارواح باباش میخواهد شما را پاپ کند!» در حالی که در همان ایام آیتالله خمینی در اندیشه بود که به محض گرفتن حکومت، به آقای پاپ پیغام بدهد که «برگرد به اسلام!»
در آن ایام تب آلوده یک سیاستمدار روشنفکر و لیبرال دمکرات به درد مملکت نمیخورد. وطن به نخست وزیرها و رئیس جمهورهایی که سابقۀ سینه زنی داشتند و آداب تخلی را از بر بودند، نیاز داشت نه این بابا که حتی نمیدانست قبله از کدام طرف است.
اطرافیانش میگویند به جن هم باور نداشت. تازه میگفت من لائیک هستم! چند روز طول کشید تا ما بفهمیم لائیک چیست. بعدش متوجه شدیم که خودمان هم یک عمر لائیک بودیم و خبر نداشتیم.
یک دوست ادارهجاتی داشتیم که به ما خبر داد اگر لائیکها بیایند روی کار، تمام تعطیلیهای وفات و بعثت و عید فطر و غدیر و ضربت خوردن و تاسوعا عاشورا مالیده میشود! ما هم ریختیم توی خیابان علیه بختیار. اول میخواستیم شعار بدهیم: «ما تعطیلات میخواهیم – بعثت وفات میخواهیم- از حالا تا همیشه – تعطیلات کم نمیشه». اما تا خودمان را جمع و جور کنیم از پشت سریها شعار آمد: «بختیار، بختیار، وافورتو نگهدار»
شب که فراری از خستگی و سرمای روز، دور منقل نشسته بودیم و جبران مافات میکردیم، یکی از بچهها گفت شعار وافور از نظر دیالکتیکی درست نبود چرا که بختیار در عمرش حتی یک سیگار هم نکشیده. انقلابیترینمان در جوابش گفت: «نه ژانم. اشکالی نداره. چونکه هدف به وشیله توجه میکند!» رفیقش گفت: «درشتش اینه که هدف وشیله را ترجیح میدهد!» سومی که از همه باسوادتر بود گفت: «اصلش اینه که هدف، وسیله را توجیح میکند.» (به «وسیله» که رسید، وافور را مثل چماق در دستش تکان تکان داد.) من دلم برای غریبی«توجیه» سوخت.
از فردایش قافیۀ جدید آمد و شعار عوض شد: «بختیار، بختیار، نوکر بی اختیار!»، و ما با مشتهای گره کرده و لحنی کوبنده فریادش زدیم. در این شعار اما ارباب ِ معادله، مجهول بود. آنچه معلوم بود اینکه ماها خودمان نوکران بی اختیار شعارهایی بودیم که آن موقع نمیدانستیم از کجا میآید و طوطی وار تکرار میکردیم. سر و ته این رابطهی ارباب و نوکری را نمیدانستیم.
جبهۀ ملی که تنهایش گذاشت، جا نخورد و جا نزد. گفت «من مرغ طوفانم نمیترسم ز طوفان». بعد که صداقت و صلابتش را دیدند بعضی از همان جبههچیها از مرغ طوفان خاگینه و نیمرو میخواستند.
شاپور بختیار نه تنها صلاحیت زمامداری بعد از ۵۷ را نداشت بلکه در میان سیاستمداران عصر پهلوی هم وصلهای ناجور بود. در حالی که اغلب آنها به آلمان دوستی فخر میفروختند و بعضشان به علت طرفداری از هیتلر، افتخار حبس در زندان متفقین را در پرونده داشتند، بختیار جوان در جنگ جهانی دوم در نهضت مقاومت فرانسه با لشگر فاشیسم جنگیده بود.
اول بار که برایش تروریست فرستادند، آغاز زمانی بود که میرحسین موسوی آن را «دوران طلایی امام» مینامد. انیس نقاش لبنانی استخدامی، به جای کشتن بختیار، یک مرد پلیس و یک زن فرانسوی سوتی داد و موجبات کنفی تروریستهای عالم را فراهم کرد.
انتظار ۱۰ سالی طول کشید تا اینکه سه مرد با ایمان که به راحتی میتوانستند در آن مملکت چیزی شده باشند (ولی دیر رسیده بودند) موفق شدند سر پیرمرد نحیف هفتاد و هفت ساله را ببرند.
اگر بختیار موفق شده بود، انقلاب عظیمی که به رهبری قائد اعظم، امام خمینی کبیر در شرف تحقق بود، ناکام میماند و تودههای چپ و مذهبی تا سالهای سال در عزایش آه میکشیدند. مقالهها بود که نوشته میشد، شعرها بود که سروده میشد، تحلیلها و تفسیرها بود که در بارۀ شکست بزرگ رقم میخورد. مسکو و پکن و نجف و دمشق پر میشد از ناراضیان فراری از ایران که در فراق انقلابی که رخ نداده بود و مملکتی که بر باد نرفته بود و شلاقهائی که پشتشان را زخم نکرده بود و گلولههایی که نخورده بودند، اشک میریختند. من هم لابد یک نظمی، شعری سرهم میکردم در رثای منجی کبیری که شکست خورد:
در گوش وطن شعر سفر خواند فرشته
عمامه به سر، بال خود افشاند فرشته
میخواست که ما را ملکوتی کند اما
مع الأسف در نوفلوشاتو ماند فرشته!
این هم انتقاد از خودم!